در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

207

"برترین وصف حق، عشق است، نه خوف. و می گفت: به مدد عشق است که آدمی می تواند خود را بشناسد و به سرنوشت خود واقف شود."


انگار همین دیروز بود که کتاب " درد طلب ( زندگانی شیخ صفی الدین اردبیلی) " را با عشق مطالعه می کردم! اما هشت ماه است که از آن روزها می گذرد، و من آن روزها حتی در تخیلم نمی گنجید که بزودی ساکن خانه ای در اردبیل باشم، خانه ای رو به روی دریاچه ی شورابیل، خانه ای در نزدیکی های بقعه ی شیخ صفی، خانه ای که صاحبش شب ها را تا نیمه به مناجات می پردازد ...

خانه ای که گلی زیبا و لطیف ( تحفه ی درویش) در آن قد می کشد و برگ های تازه و پرطراوتش را در برابر نور و جمال آفتاب، عریان می کند!

خانه ای که حالا " قرآن مبین" بر طاقچه اش دارد، با جلدی سپیدتر از برف و زیباتر از گل های سرخ و سپید باغچه...

...




به هر حال آن چه تقدیر بود اتفاق افتاد! که بدون خواست پروردگار حتی برگی بر زمین نمی افتد! 

 نفس کشیدن در زیر آسمان این شهر مقدس و آرام! شهری که بزرگانی چون:شیخ ابوسعید اردبیلی، شیخ صفی الدین اردبیلی، ابن بزاز اردبیلی، مقدس اردبیلی، موذن زاده ی اردبیلی و ... در آن زیسته اند، حال و هوایی بس غریب و ژرف به من می دهد! 



در نگنجد عشق در گفت و شنید

عشـــق دریائیست قعرش ناپدید


.


در صفحه ی 12 کتاب " منم تیمور جهانگشا"، اثر " مارسل بریون"، مطلبی جالب و قابل توجه و تأمل می خواندم:

« بعد از اینکه آذربایجان را به خون و آتش کشیدم از قتل عام سکنه ی " شبستر" خودداری کردم. زیرا سراینده ی (گلشن راز)، شبستری بود.

روزی که من به شبستر رسیدم مردم از بیم جان گریخته بودند! من جارچی فرستادم که جار بزنند که سکنه ی شبستر مراجعت نمایند و به آن ها قول داده می شود که جان و مال و ناموسشان در امان خواهد بود.

مردم که می دانستند امیر شرق و غرب جهان وعده ی دروغ نمی دهد مراجعت کردند و وارد خانه های خود شدند. من دستور دادم که سکنه ی شبستر را سرشماری نمایند و معلوم کنند که چند تن از مردان و زنان عمرشان از پانزده سال بیشتر است و بعد از خاتمه ی سرشماری معلوم شد که در شبستر (3891) مرد و زن زندگی می نمایند که بیش از پانزده سال دارند و من دستور دادم که به هر یک از آن ها پنج مثقال طلا بدهند و هیجده هزار و پانصد مثقال طلا بین سکنه  ی شبستر تقسیم شد.

ملازمان من ندانستند که من چرا آن زر را بین سکنه ی شبستر تقسیم نمودم و من هم نیت خود را با آن ها نگفتم زیرا عوام الناس استعداد ندارند که به نیت دانشمندان پی ببرند!

خود سکنه ی شبستر هم ندانستند که برای چه از احسان من برخوردار شدند و اولین بار، من علت آن احسان را در این جا ذکر می نمایم.

خواندن کتاب (گلشن راز) خیلی ذهن مرا روشن کرد و بعضی از مسائل غامض حکمت را برایم حل نمود.

... »