آلبر کامو و کلمه‌های محبوبش


آلبر کامو، نویسنده و اندیشمندی که نامش با مفاهیمی چون پوچی، عصیان و اگزیستانسیالیسم پیوند خورده است، یک قرن پیش در هفتم نوامبر ۱۹۱۳ در الجزایر متولد شد، در ۴۴ سالگی جایزه ادبیات نوبل را از آن خود کرد و سه سال پس از آن در یک سانحه رانندگی جان سپرد. کامو در زندگی کوتاه‌اش رمان و داستان و نمایشنامه و مقاله نوشت، فلسفه ورزید و نمایش به صحنه برد.

پدر آلبر کامو کارگری از مهاجرین فرانسوی و مادرش خدمتکاری بسیار کم حرف و بیسواد بود و تمام دروان کودکی کامو در محله‌ای فقیرنشین گذشت. کامو در چهار سالگی پدرش را در جنگ جهانی اول از دست داد. ده ساله بود که یکی از معلم‌های مدرسه‌اش به استعدادش پی برد و به حمایت از او پرداخت. کامو در الجزایر دانشجوی فلسفه و روزنامه‌نگاری مبتلا به سل بود که اندکی به تئاتر می‌پرداخت.

او در ۲۷ سالگی به خاطر نوشتن گزارشی از فقر عرب‌های الجزایر مجبور به ترک کشور شد و به پاریس رفت. چندی نگذشته به ویراستاری انتشارات معتبر گالیمار رسید و همزمان در روزنامه زیرزمینی "کومبا"(نبرد) نوشت و پس از پایان جنگ سردبیرش شد.

کامو دو بار ازدواج کرد. حاصل ازدواج دومش دختر و پسر دوقلویی به نام‌های کاترین و ژان بود که سال‌هاست هیچ گونه ارتباطی با هم ندارند. پسر کامو امروز در انزوای کامل در آپارتمان پدرش در پاریس زندگی می‌کند و دخترش در ویلایی در دهی در جنوب فرانسه که کامو پس از بردن جایزه نوبل خریده بود. کامو در همین ده به خاک سپرده شده است.

جهان، درد، خاک

کامو در یادداشت‌های روزانه‌اش در پاسخ به پرسش درباره ده کلمه موردعلاقه‌اش نوشت: "جهان، درد، خاک، مادر، انسان، کویر، شرف، فقر، تابستان و دریا".

ادبیات، مبارزه، شهرت، موفقیت و زن در این سیاهه جایی ندارند گرچه دست‌کم نیمه‌ دوم زندگی کامو در فرانسه نشان می‌دهد اتفاقا این مفاهیم نیز برای او خالی از اهمیت نبوده‌اند.

از سویی بسیاری از روشنفکران هم‌عصرش کامو را به عنوان فیلسوف چندان جدی نمی‌گرفتند و به جهت نقدهای بی‌پروایش به شوروی و استالین او را خائن می‌خواندند و از سوی دیگر مبارزان استقلال طلب الجزایر به او که مخالف هر شکلی از خشونت بود، مُهر استعمارگر می‌زدند.

اغلب زندگینامه‌نویسان کامو خوش‌پوشی، تکروی و دون ژوآن بودن او را سه مشخصه بارزش می‌دانند.

مسئله جدی فلسفی

نامش زمانی بر سر زبان‌ها افتاد که دو کتاب "بیگانه" و "اسطوره سیزیف" را در پاریس اشغال شده توسط نازی‌ها به دست انتشار سپرد. چندی بعد دیگر یکی از نامدارترین روشنفکران فرانسه شده بود.

رمان "بیگانه" که تا امروز پرفروش‌ترین کتاب جیبی فرانسه است چنین آغاز می‌شود: "امروز مامان مرد. شاید هم دیروز." این کتاب زندگی کوتاه مرد جوانی را توصیف می‌کند که چون آفتاب چشمش را می‌زند، مرتکب قتل می‌شود. "اسطوره سیزیف" که سارتر نقدی در بیست صفحه بر آن نوشت، با این جمله آغاز می‌شود: "تنها یک مسئله مهم و جدی فلسفی وجود دارد: خودکشی."

"طاعون"، دیگر اثر کامو که به عصیان انسان علیه سرنوشت می‌پردازد، در تابستان ۱۹۴۷ انتشار یافت و در طول چند هفته صدهزار نسخه از آن به فروش رسید. کامو طرح "طاعون" و "اسطوره سیزیف" را در بیست و سه سالگی ریخته بود.

نه سال بعد "انسان طاغی" منتشر شد. کامو در این کتاب بار دیگر سراغ فلسفه تاریخ رفت و به نقد ایده‌آلیسم آلمانی و استالینیسم نشست. سارتر در نقدی تند و تیز به این کتاب تاخت و دوستی کامو و سارتر که از سال‌ها پیش پا گرفته بود، با بحث و جدل‌های آن دو در مورد این کتاب به پایان رسید و به قطع رابطه انجامید.

اثر ناتمام

کامو تا مدت‌های مدیدی پس از دریافت جایزه نوبل دیگر دست و دلش به قلم نمی‌رفت، تا این که سرانجام نوشتن کتابی را به دست گرفت با عنوان "آدم اول".

او این کتاب را اثر اصلی خود می‌دانست و به دوستانش می‌گفت: "فقط یک سوم اثرم را نوشته‌ام و در واقع با این کتاب تازه دارم شروع می‌کنم به نوشتن."

اما مرگ او در ۱۹۶۰ نگذاشت کتاب به پایان برساند. در روز مرگ کامو دست‌نوشته این کتاب همراه او بود. "آدم اول" در سال ۱۹۹۴ و ۳۴ سال پس از مرگ کامو انتشار یافت. در این اثر ناتمام آن چنان نشانه‌های فراوان و روشنی از زندگی نویسنده‌اش وجود دارد که می‌توان بی‌تردید آن را روایت کامو از دوران کودکی‌اش در قالب یک رمان دانست.

کامو و پوچی

گرچه نام کامو با فلسفه اگزیستانسیالیسم پیوند خورده است اما خود او در جایی از این که به او اگزیستانسیالیست می‌گویند، اظهار شگفتی کرده بود. "اسطوره سیزیف" اثر مشهور کامو کتابی است درباره پوچی. از نظر کامو سیزیف خوشبخت است زیرا سرنوشت خود را پذیرفته اما پذیرفتن سرنوشت نه تنها نباید منجر به انفعال و تسلیم در زندگی انسان بشود، بلکه برعکس آدمی باید بی‌توجه به پوچی زندگی در برابر هر گونه استبداد و خشونت ولو آن که به نام وجدان اعمال می‌شود، بایستد.

از نظر کامو هیچ اندیشه‌ای وجود ندارد که بتواند وجود شر را در جهان توضیح دهد یا حتی توجیه کند. در جهان کامو که باوری به خدا نداشت، میان بی‌معنی بودن زندگی و نیاز انسان به یافتن معنا در زندگی تناقض وجود دارد. کامو معتقد بود، انسان قادر به بخشیدن معنایی والا به زندگی نیست و آزادی تنها زمانی نصیبش می‌شود که تصادفی بودن هستی را بپذیرد.

مرگ مشکوک؟

سال ۲۰۰۱ یک روزنامه ایتالیایی مدعی شد ماموران کا گ ب دستگاهی در لاستیک ماشینی که کامو با آن عازم پاریس بود، جاسازی کرده بودند که در سرعت زیاد منفجر می‌شد. استناد این روزنامه به خاطرات یک نویسنده و مترجم چک به نام یان زابرانا بود که نوشته بود، از مردی که منابع اطلاعاتی خوبی داشته، شنیده است دستور این سوءقصد توسط دیمیتری شپیلوف، وزیر امور خارجه وقت شوروی و در انتقام از کامو صادر شده است. اما اولیویه تُد، زندگینامه‌نویس فرانسوی کامو ضمن این که متذکر می‌شود در دوران جنگ سرد چنین امری چندان هم بعید نبود، باوری به این ادعا ندارد.


نویسنده و مترجم : ناصر غیاثی
منبع : بی بی سی فارسی - بروز شده در جمعه 08 نوامبر 2013 - 17 آبان 1392

آلیس مونرو در ایران


آلیس مونرو، نویسنده 82 ساله کانادایی، که به عنوان برنده نوبل ادبیات 2013 معرفی شده، در ایران ناشناخته نیست. از او تاکنون حدود هفت کتاب به فارسی برگردانده و منتشر شده است.

به گزارش خبرنگار ادبیات و نشر خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، کتاب‌های «گریزپا»، «پاییز داغ»، «رویای مادرم»، ‌«دورنمای کاسل‌راک»، «عشق زن خوب»، «فرار» و «خوشبختی در راه است» ترجمه‌هایی هستند که از آثار این نویسنده در ایران منتشر شده‌اند.

مجموعه داستان «گریزپا» با ترجمه شقایق قندهاری در سال 85 از سوی نشر افق منتشر شده است. این کتاب که در حوزه ادبیات کودک و نوجوان قرار گرفته، در سال 2004 برگزیده جایزه گیلر شده است.

«فرار» عنوان اثر دیگری از آلیس مونروست که در ایران با ترجمه مژده دقیقی منتشر شده است. این مجموعه داستان از سوی نشر نیلوفر، یک بار در سال 86 و بار دیگر در سال 89 منتشر شده است. «فرار» شامل هشت داستان است که در هر کدام از آن‌ها زنی در موقعیتی متفاوت قرار گرفته است، تفاوت‌هایی که درنهایت همگی به اشتراک‌هایی می‌رسند، این‌که موقعیت‌های انسانی به طرز تکان‌دهنده‌ای شبیه هم هستند.

«پاییز داغ» اثر دیگری از برنده نوبل ادبیات 2013 است که در ایران با ترجمه شیرین احدزاده از سوی انتشارات کوله‌پشتی و گسترش فرهنگ در سال 89 به چاپ رسیده است.

همچنین «دورنمای کاسل‌راک» اثر دیگر آلیس مونرو، با ترجمه زهرا نی‌چین در سال 90 از سوی نشر افراز منتشر شده است.

«عشق زن خوب» هم با ترجمه شقایق قندهاری در سال 90 از سوی نشر قطره منتشر شده است. این کتاب برگزیده جایزه گیلر در سال 1998، برنده‌ جایزه برترین اثر داستانی از سوی انجمن منتقدان ملی کتاب آمریکا در سال 1998 و برنده‌ی جایزه تریلیوم در سال 1998 شده است.

مجموعه داستان «رویای مادرم» نوشته برنده نوبل ادبیات 2013 نیز در سال 91 با ترجمه ترانه علیدوستی از سوی نشر مرکز منتشر شده است.

همچنین «خوشبختی در راه است» کتاب دیگر آلیس مونروست که با ترجمه مهری شرفی در سال 92 از سوی نشر ققنوس در ایران به چاپ رسیده است.


منبع: ایسنا
کد خبر: 92071912112
جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲ 

امپرسیونیسم، زیبایی پیچیده


در نیمه دوم قرن هجدهم اولین نشانه های گذر از هنر آکادمیک آن دوره که سالن می خواندنش توسط هنرمندان نقاشی چون گاستوو کوربت و بعد از او ادوارد مانی پدید آمد. در حومه پاریس هنر مدرن در حال تولد بود. گذری آنقدر با طمانینه و ملیح که سالها گذشت تا همگان بر آوانگارد بودنش صحه نهادند.

اولین جنبش هنر مدرن، امپرسیونیسم نام خود را از نقاشی بنیان گذارش کلود مانی بنام احساس طلوع (امپرسیون سان رایز) گرفته است. آثار همچنان رئال، هر چند محو ارائه می شدند. و مرزها همان خط تقابل بین دو طیف رنگی، بین سایه و روشن بود. رنگ؟، امپرسیونیسم بدون رنگ بی معنی است. سبکی که جذابیتش بیشتر در چگونه کشیدن است تا از چه کشیدن.

تصاویر درون قاب امپرسیونیسم از دنیایی ایدآل  سخن می گویند. و شاید همین دنیای زیبا بود که باعث میشد در فضای هنری آن زمان جدی گرفته نشود. تفکری که بگمانم همچنان به ارث مانده باشد. بعد ها راه خود را در ادبیات و موسیقی گشود و شعرا و موزییسین های زیادی از آن تاثیر گرفتند.


نقاشی: Impression Sunrise by Cloud Manet

Gustave Courbet - Edward Manet

تکلیف: اکسپرسیونیسم - Expressionism

مدرن آرت




خاطرات منحصر بفرد فراموش نشدنین. کافیه یه تلنگر بخورن تا واضح مرور شن. امروز سی و یک شهریور سالروز شروع جنگ بین ایران و عراق که هیچ اولین روز مدرسه کلاس اولی هاست. ما هم یه کلاس اولی داریم امسال. همون دیدن شور شوق دیشبش کافی بود که فیل ما یاد هندوستان کنه و باز دلش درس و مشق و میز و نیمکت و دفتر چهل برگ با حاشیه خط کشی  شده دورنگ بخواد.

روز اول مژگان رسوندم دبستان 22بهمن  (تقریبن سر کوچمون بود) یکمم واستاد بعد که دید ککم نمیگزه رفت. آخه سال قبلش رفته بودم آمادگی (پیش دبستانی حالا) سال قبل ترشم فرستاده بودنم مهدکودک. اگه گریه و زاری بوده اون موقها کرده بودم. اگر چه یادم نمیاد و کاملن تکذیب میکنم. آخه پسرا شیرن میدونی که!  خانم بقایی رو یادم میاد. ناظممون آقای غلامی بود اگه اشتباه نکنم و آقای نصیری هم مدیر بود (ایشون رو بنا به دلایلی که جدیده, مطمئنم).

از اونجای که فضا نوستالوژیش بالا بود. تصمیم گرفتم یه تکلیف بدم به خودم. و اندکی راجب مدرن آرت بخونم. تا همینجا که در مقدمه بسر میبرم واجب دونستم یه بیانیه بدم.


بیانیه شماره اول (یک درستشه اما خب روزه همه اولی هاست سخت نگیرین)

اینجانب مهدی مرادی زاده فرزند محمد زین پس هیچ حرفی برای گفتن در مقابل تمامی جامعه نقاش ها ندارم. خدایش هنر ینی این. بنده خدا یه تنه جور همرو کشیده. مکتب ها ساخته  با جنبش های هیولا. همه (اشاره به مابقی رشته های هنری) هم ازش وام گرفتن. مخالفاش بیان جولووو !!!



  تکلیف:      امپرسیونیسم (impressionism) . اولین جنبش و مرحله ی گذار به هنر مدرن. 

اردیبهشت هشتم به گرمای مرداد


بندرعباس در 28،27 و 29 مرداد ماه بلاخره به اردیبهشت رسید. و نگرانی ها در ابتر ماندن این رویداد (حالا) عظیم فرهنگی در هرمزگان تا حدودی فروکش کرد. جشنواره فیلم و عکس اردیبهشت همیشه تو این سالها مورد توجه اهالی فرهنگ بوده چه از  جنبه هنری و چه بعنوان بزرگداشت زنده یاد کورش گرمساری عزیز. روشن است که هر جا توجه زیاد باشد حاشیه نیز هست. از آنجا که سعی میکنیم از سمت راست جاده برانیم وارد نمی شویم. و تنها به عذر خواهی آقای دبیر در راستای تاخیر جشنواره بسنده می کنیم. دم شما گرم ...

اردیبهشت امسال بسیار گرم برگزار شد اگر چه سیستم تهویه سالن فرهنگ در فرهنگ سرای طوبا گاهی نگذاشت آنرا درک کنیم. فیلم است دیگر، تب دارد، گفتگو ایجاد می کند. تمامی فیلم های راه یافته که غربالی از 413 فیلم ارسالی به جشنواره بود را دیدم. گاهی با اشتیاق و گاهی با اصرار درونی برای دیدن کل آن مجموعه. نکته محسوس و البته مشهود ارتقای جنس تصویر و کیفیت بصری در اکثر آثار بود. میماند فیلمنامه که شاید دست کم سه یا چهار اردیبهشت دیگر نیاز باشد برای رسیدن به درک درستی ار فیلم کوتاه. اما بجز یک یا دو فیلم که بطور خاص، تنگه مهم و استراتژیک هرمز را با ناودان یک خانه کاهگلی اشتباه گرفته بود مابقی از خط قرمز فاجعه عبور نمی کردند. گر چه پارادوکسی وجود داشت فی ما بین رویکرد جشنواره، سینمای ضد داستانی، و آثار در حال پخش.

اما کمی آن طرف تر در نگارخانه مرحوم گرمساری یک پای ماجرا می لنگید. و چه خوب آقای طراح پوستر به ما تذکر میداد که قرار است سیاست و کیفیتمان را حداقل چهار دوره، به اردیبهشت چهار برگردانیم. و چه اشاره زیرکانه ای بود. دم شما هم گرم ...


گر چه برادر مدیر در نشریه جشنواره آنرا حاصل سخت کوشی و ترکش و بمب و خمپاره بجان خریدن، و از آنسو اجحاف و ارفاق بی معنی نکردن به عکاسان استانمان و در عوض تلاش برای قابل رقابت نمودن کیفیت آثارشان با عکاسان کشور را سهل انگاری خوانده است. بخش ویژه که در بهمن ماه بنام "شهر من" اضافه شد آنقدر کارشناسی شده بود که هیيت داوران عکس های ارسالی به آنرا غیر قابل قبول و ضعیف اعلام کرد. در بخشی موسوم به "جشن های ایرانی" انتخاب  سه الا چهار عکس همسان، همرنگ، همزمان از یک عکاس خود نشان میدهد از سر درون. نکته قابل توجه از فرمایشات ایشان در همان منبع ذکر شده، اشاره تلویحی آقای مدیر به دروغ اعلام شدن آمار و ارقام جشنواره در دوره های پیشین است. نگارنده شدیدن عاجزانه تقاضا دارد، جناب آقای رهبر امامدادی، اسناد و مدارک گفته های خود را منتشر نمایید. و یا آنرا اساسن رد کنید. تلویح است دیگر، راه در رو دارد. چرا که برای ما هنوز همه افراد راستگو هستند مگر آنکه خلافش ثابت شود. در پایان نظر حضار را بوجود هیئت و یا داور اسپانسرینگ دیگری جلب کنم که گویا رای داورین محترم جشنواره نظر ایشان را جلب نکرده بود، و خود دست به انتخاب زده بود. البته هیچ خرده ای به آنطرف نمی توان گرفت.

کمی هم می شود روی لنز را بطرف آقای دبیر محترم جشنواره گرداند و این سوال را پرسید آیا برکنار زدن مجموعه ای که سال ها تجربه برگزاری اردیبهشت را دارند، و گماردن افرادی که بقول خودشان "سختشان است"، حرکتی است آوانگارد و پیشرو؟ من اما با این جمله شما در بیانیه اختتامیه تان موافق ترم که برگزاری جشنواره با این شرایط "کاری از روی عقل نیست".

کوثر دوم - 2

تو خونه ما آرامش و حریم خصوصی مفهومی کاملن انتزاعی داره و  تعریف درستی ازش نشده. اینجوریه که برای اندکی سکوت و مطالعه نا گزیر به نیمه های شب پناه میبرم. راستش دوباره تصمیم گرفتم کنکور بدم. لفظ پشت کنکوری حداقل برای من حس نوستالژیک داره بدلیل ید طولا و تجربه زیادم در این زمینه. اما پریشب بطور جد فرق می کرد. کمی از نیمه شب گذشته بود که پری خانم زن آقای نجفی همسایه روبرو شروع کرد به فریاد زدن که "هل من ناصر ینصرنی" البته مسلمن به زبان مادری گفته بود و من چون در جوه صرف افعال عربی بودم اون شکلی شنیدم. در کسر ثانیه ای خودمو رسوندم دم در و احتمالن این کار رو اونقدر با سر و صدا انجام داده بودم که مامان اندکی بعد پشت سرم حاضر شد. البته چه خوب که اومد چون پری خانم دیگه بنده خدا از نفس افتاده بود و خیلی بریده بریده گفت آقای نجفی و با دست راه توی حیاطشون رو نشون میداد. تو همون حال که مامان بداد پیرزن بینوا رسید، من پریدم تو خونه آقای نجفی. گمونم بزرگ کوچه باشه. همیشه تو مناقشات  در نقش ریش سفید حاضر میشه. هر چند که حداقل من هیچ وقت تا حالا ریش به صورت آقای نجفی ندیدم. صفت مشترک تمومی نظامیای سابق. از حیاط گذشتم و رفتم توی حال و اونجا دیدمش که دراز کشیده و رنگ زیتونی صورتش شده بود چیزی در خانواده قرمز. تند تند نفس می کشید و با هر بازدم ناله می کرد. واقعن نمی دونم چطوری اونجا عقلم بکار افتاد و همون طور که بالای سرش بودم دست دراز کردم تلفنشون و 115 رو گرفتم. یه جا خونده بودم که وقتی اورژانس رو میگیری یه تلفن چی جوابتو نمیده بلکه اون یه تکنسین فوریت های پزشکیه که می تونی موقعیت رو براش توضیح بدی و اون راهنمایت کنه. تا اونور خط جواب داد بابا هم رسید. نفس راحتی کشیدم چون نمی خواست دیگه نقش آدمای رو بازی کنم که همچی تحت کنترلشونه. مجبور شدم دوبار واسه خانم 115 شرح وقایع کنم چون باره اول خودمم نفهمیدم چی گفتم از بس حول کرده بودم. خانم تکنسین راهنمایای خوبی کرد هر چند نبودن آمبولانس در اون لحظه نکته منفی بود برای شهری که در آن واحد پایتخت چندین شاخص کلی کشور بحساب میاد. بابا اما انگار موفعیت رو کنترل کرده بود. می گفت فشارشه. چیزی نیست قرصشو تازه خورده الان خوب میشه. تا اومدم بیام تو حیاط تا وضعیتو اعلام کنم سعید پرید تو به بابام گفت که رفته آرش و بیدار کرده الان با ماشینش میاد تا آقای نجفی رو ببریم "دوا خونه"." احتیاط شرط عقله" این تیکه کلام بابامه. بخیر گذشت هر چند که شُک بزرگی بود پریشب.

کوثر دوم - 1

از وقتی موتورشو دزدیدن کارش این بود بیاد سر کوچه بشینه و تخمه بشکونه. رد شدنه سعید رو حتی اگه نمیدیدیش هم میتونستی بفهمی. یه جور خاصی راه میرفت. انگار پنجه پاشو میذاشت  رو پاشنه و دمپایش رو هل میداد جلو. هل که چه عرض کنم کشیدن فعل بهتری بود. اون شر و شور سابقم نداشت. از جلوش که رد می شدی به ندرت میدیدت. جواب سلامتم اغلب با تکون دادن سرش میداد. معلوم بود که خیلی خودشو ملامت می کنه. آخه مشخص نیست چطور کله ظهر حوصلش نشده موتورشو خاموش کنه و رفته تو مغازه که سیگارشو آتیش بزنه. همین که بر میگرده موتورش اون ور خیابون داشته میرفته و مسلمن خودش پشتش نبوده. بهش نمیاد که زیادی رو امنیت شهر حساب کنه ولی خب گمونم بیش از حد رو گنده لات بودنش مایه گداشته بود. تریپش شبیه جاهلای تو فیلمای فارسی بود. از اونایی که قیافشون غلط اندازه و اما کسی ندیده به کسی بد کرده باشه یا بخواد بی خودی گیر بده. همین دو هفته پیش یه بخت برگشته ای سر کوچه جلو شبنم خانوم دختر آقای نصیری ترمز زده بوده تا شانسشو امتحان کنه که سعید که نه یه رگ غیرت که یه آدم بهش وصل بوده سر رسیده و بگیر و ببندو فوحشو فضیحت. هنوزم رد لاستیک پارس سفید رو میشه دید سر کوچه که یارو از خودش باقی گداشته. یادگاری حرکت اون بعد از ظهر سعید. حالا بماند که شبنم چقدر احساس خلاصی از دست یه مزاحم کرده یا نه تو دلش سعید رو نفرین کرده که حالا این شده وضعیت جاهل محله.

کرگدن

صحبت از "مورد علاقه" همون قدر که میتونه کلیشه باشه همون قدرم پتانسیل جالب بودن داره. مخصوصن اگه در انتهای دهه دوم باشی و وقتی یه دختر کوچولوی هفت ساله ازت می پرسه "عمو حیوون مورد علاقت چیه؟" هرچه فکر کنی چیزه موثقی در مخیلت پیدا نکنی که از کودکی بش علاقه داشته باشی. و خیلی سری جواب بدی "کرگدن". چرا و چگونگیش رو باید در فضای جامعت بیابی. که واقعن برای دووم اوردن چقد باید پوست کلفت باشی. حالا شاید خصوصیات ارزشی دیگه ای هم تو این حیوون عظیم الجثه باشه، ولی ذهن من در اون زمان کوتاه همینقدر هم می تونه سطحی نگر برخورد کنه.

"مثه کرگدن شدم دیگه باکیم نی ...."

کلاه از سر بر داریم

امروز خبری خوندم که نه از جنگ بود، نه اقتصاد، نه متروی واژگون شده و گمانه زنی کابینه دولت یازده. خبری ساده از دغدغه دختری دوازده ساله از افغانستانی، که این روزها همه نگران حقوق زنانشان هستند. تلنگری بود برای من و شاید خیلی های دیگر که شرایط و محدودیت را بهانه می کنیم برای کار نکردن.

متن زیر باز نشر مقاله ای است از صفحه فرهنگ و هنر در بی بی سی فارسی در تاریخ شنبه پنج مرداد 1392 و به قلم کاوون خموش.


"از سر امتحان، با شتاب و هیجان و در لباس مکتب با پدرم رفتیم ریاست جمهوری، ما را چند جای بازرسی کردند تا به یکی از اتاق های کلان رسیدیم، احساس عجیبی داشتم، هیچ باورم نمی‌شد که روزی به ریاست جمهوری بروم، بیشتر از این در مورد دیدار با رئیس جمهوری حتی فکر هم نکرده بودم. چند دقیقه منتظر ماندیم تا این که خود رئیس جمهوری آمد، وقتی احوالپرسی کردیم، فهمیدم که نه، خواب نیستم."

نتیجه یک سال زحمت و اشتیاق یک دختر خجالتی ۱۲ ساله در افغانستان بیشتر از این چه بوده می‌تواند، نخستین شماره ماهنامه اش به دست رئیس جمهوری کشور رسیده و رئیس جمهوری او را برای ملاقات به ریاست جمهوری دعوت کرده است.

حسینا معاصر را تا همین هفته پیش، شاید فقط دوستان، هم کلاسی‌ها، وابستگان و اعضای خانواده‌اش می‌شناخت، زندگی این دختر دانش آموز صنف )کلاس) هشتم در چند روز تغییر کرد، حالا شرایط طور دیگری شده و او را حتی فرد شماره یک کشور، می شناسد.

این دختر، مجله ماهانه ویژه کودک با عنوان "کودک افغان" چاپ کرده و مقام های دولت افغانستان را متعجب کرده است.

حامد کرزی رئیس جمهوری افغانستان در دیداری که با حسینا معاصر صاحب امتیاز و مدیر مسئول ماهنامه "کودک افغان" داشت، از او به خاطر انتشار این مجله تشکر کرد و برای چاپ و نشر شماره‌های بعدی این مجله وعده همکاری داد.

"برای هم زبان‌ها و هم زمان هایم"

در افغانستان نزدیک به سه میلیون کودک در سن و سال حسینا، عمدتا دختران، به آموزش و پرورش دسترسی ندارند، دختران دانش آموز حتی در امن‌ترین ولایات، مسموم می‌شوند و در نقاطی از کشور هنوز به روی دخترانی که مکتب می روند، اسید پاشیده می‌شود.

علاوه بر این، نگاه سنتی حاکم بر جامعه افغانستان در بعضی از خانواده‌ها، مسیر دخترانی را که آرزوهای بلند دارند و مثلا می‌خواهند دکتر یا مهندس و یا برای خودشان کاره‌ای شوند، به جای دانشگاه به خانه شوهر منتهی می‌کند.

حسینا با وجودی که هنوز خود سن بسیار کمی دارد، اما دغدغه‌های کودکان افغان را به خوبی درک می‌کند، او می‌گوید کودکان در افغانستان متحمل خشونت و کار سنگین می‌شوند، آنها مورد تجاوز جنسی قرار می‌گیرند و برخی خانواده‌ها به کودکان‌شان "ظلم" می کنند.

او درکشوری به دنیا آمده که شماری از مردمان آن مخالف رفتن دختران شان به مکتب هستند؛ حتی گاهی می‌گویند چشم غریبه‌ها نباید به رخ دخترشان بیافتد.

مبارزه با این بدبینی و دفاع از حق کودکان افغان و همچنین جرات دادن به دیگر کودکان از جمله هدف‌های حسینا برای چاپ ماهنامه کودک افغان است.

حسینا معاصر می‌گوید:‌"در کابل کتاب‌های زیاد خارجی برای کودکان قابل دسترس است، اما خواستم مجله‌ای چاپ شود که از خود افغانستان باشد، هر کسی که می‌خواند بفهمد که این مجله را یک کودک افغان چاپ کرده است."

بسیاری‌ها که پس از شنیدن خبر انتشار ماهنامه ویژه کودک به سردبیری دختر ۱۲ ساله افغان گفته اند "دخترک شاهکار کرده است".

حسینا معاصر تلاش کرده در ماهنامه "کودک افغان"با زبانی متفاوت از مشکلات و ناگفته های زندگی کودکان کشورش بگوید، به گونه ای که مخاطبان اصلی اش که کودکان افغان هستند، آن را بفهمند.

او شماره اول ماهنامه اش را در ۵۰۰ تیراژ منتشر کرده و آرزو دارد که شماره‌های بعدی آن با تیراژ بالاتر چاپ شود و مجله به دست تمام کودکان افغان برسد.

"مجله بی نظیر"

شناسه مجله کودک افغان

عنوان: ماهنامه کودک افغان

تاریخ چاپ: جوزا/خرداد ۱۳۹۲

صاحب امتیاز و مدیر مسئول: حسینا معاصر

چاپ: مطبعه شبیر

تیراژ: ۵۰۰ جلد

صفحات: ۳۲ صفحه

از چاپ مجلات ویژه برای کودکان و در واقع ادبیات کودک در افغانستان، نزدیک به یک قرن می گذرد، سراج‌الاطفال نخستین مجله اختصاصی کودکان بود که در سال ۱۲۹۷ خورشیدی چاپ شد.

حالا اما کتابخانه ها و انتشاراتی های بزرگ افغانستان را اگر بگردی، تعداد نشریه های ویژه کودکان در کشور به به انگشتان دست هم نمی رسد.

بی توجهی به اهمیت نقش کودکان، فقر فرهنگی و عدم علاقمندی نویسنده ها به آثار اختصاصی برای کودکان از دلایل عمده رشد نکردن ادبیات کودک در افغانستان خوانده می شود.

حمید شهرانی مسئول کتابخانه عامه کابل که ماهنامه "کودک افغان" را ورق زده است می‌گوید که "در این مجله کاملا از ادبیات کودکان استفاده شده است" و محتوای آن به زبان کودکان است.

آقای شهرانی که این ماهنامه را نقد می‌کرد گفت: "از دست اندرکاران این مجله تشکر می‌کنم، کار مسلکی/حرفه‌ای و تخصصی کرده‌اند و من فکر می‌کنم که تا حالا کمتر کسی به این موضوعات توجه کرده است و این مجله در نوع خود بی نظیر است."

قصه، فکاهی، چیستان، سرگرمی، شعر، پیام های کودکان، کارتون و پند و نصیحت از موضوعاتی است که در صفحه‌های نخستین شماره مجله کودک افغان، به چشم می خورد.

کودکان مشتاق؛ کتاب‌ها تکرار

قفسه های کتاب کودک در افغانستان تازگی ها مراجعین همیشگی خود را از دست داده است.

کتابخانه عامه کابل، از بزرگترین و قدیمی ترین منابع کتاب و نشریات در سطح افغانستان است.

نزدیک به نیم قرن از ایجاد این کتابخانه که بیش از صدهزار جلد کتاب دارد، می‌گذرد و در آن بخش‌های جداگانه‌ای برای گروه‌های سنین مختلف از جمله برای کودکان در نظر گرفته شده است.

اما بنابر دلایلی از جمله نبود امکانات و کمبود کتاب و مجلات ویژه کودک، قفسه‌‌های کتاب کودک در این کتابخانه خاک می خورد و بازدیدکنندگان همیشگی خود را هم، از دست داده است.

بیشتر کتاب ها و مجلات ویژه کودک در افغانستان از ایران و پاکستان می‌آید که هضم آن برای بیشتر کودکان دانش آموز دشوار است.

بخش مطالعه کودک و نوجوان در کتابخانه عمومی، دکور نسبتا زیبایی دارد و علاوه بر کتاب و مجلات، اسباب بازی کودکان هم در آن یافت می‌شود، اما وقتی به آنجا رفتم، اتاق خالی خالی بود و فقط کتابدار در گوشه آن تنها نشسته بود.

خانم بریه نوری که حدود پانزده سال به عنوان کتابدار بخش کودک و نوجوان در کتابخانه عمومی کابل کار کرده است می‌گوید که شمار متقاضیان کتابهای کودک روز به روز کمتر شده است.

حسینا می گوید که ماهنامه را برای کودکان همزبان خود چاپ و نشر کرده است

خانم نوری در حالی که غرق خاطرات خود شده بود می گوید: "روزگاری، بچه‌ها در این اتاق جا نمی‌شدند، اتاق پر می‌شد و بچه‌ها برای مطالعه به راهروها و بالکن/ایوان می رفتند، حالا روزی از پانزده تا ۲۰ نفر بیشتر نمی‌آیند."

او می‌گوید که در کنار وضعیت بد امنیتی، نبود کتاب و مجلات جدید ویژه کودک، مراجعان را دلسرد کرده است: "در دو ماه یا سه ماه فقط یک یا دو جلد کتاب نو می آید، کتاب‌ها برای کودکان تکراری شده است، هر باری که می‌آیند از من می‌پرسند که استاد کتاب نو نیامده؟ هرکاری می کنم راضی نمی‌شوند و می‌گویند که از این کتاب ها خسته شده اند."

فرهنگ کتابخوانی در افغانستان تازگی ها رنگ گرفته است، دست کم میزان کتاب هایی که وارد بازار می شود، نسبت به سال های اول پس از سقوط طالبان چشمگیر و برجسته عنوان می شود اما میزان تولید و انتشار کتابهای کودک و نوجوان در افغانستان بسیار کم است.

کودک افغان را اینجا ورق برنید.

جی ریدر

پس از روزها تحقیق و تفحص برای یافتن جانشینی حاذق که پس از سلطان سلیمان، نه ببخشید گوگل ریدر فقید بتواند امورات مملکت بلاگستان را سر و سامان دهد سر انجام در گزینه جی ریدر (gReader  ) به اجماع رسیدیم. اپلیکشن جی ریدر برای اندروید نوشته شده و بیشتر فید ها رو پشتیبانی میکند. با نوشتن آدرس بلاگ مد نظر وی به جستجوی فیدهای موجود در آن می پردازد وحاصل یافته های خود را در اختیار شما برای انتخاب میگذارد. که این خود مزیتی است شگرف.




پس از نصب جی ریدر بروی اسمارت فون یا تبلت خود می بایست در یکی از دو موتور فید خوان پیشنهادی "feedly وthe old reader" با وارد کردن جی میل خود ثبت نام کنید. (که البته نظر بنده به feedly نزدیک تر است) لازم به ذکر است که این دو فید خوان مورد اعتماد جی میل و از گزینه های معرفی شده توسط آن نهاد محترم می باشد. پس از ریجستر شدن می توانید به راحتی از بلاگ های مورد نظر خود، در محیطی کاملا دوستانه برای کاربر، اشتراک بگیرید و از پست های جدید آنها استفاده کنید. بدیهی است برای فید گرفتن از بلاگ های مسدود شده نیازمند به درگاههای موجود ( v پیn  )  می باشید.

جی ریدر را می توانید از بازار بصورت رایگان دانلود کنید.

این سپشن




بعد شش، هفت ماه که سر پست حاضر نشدم برگشتم اینجا تا صدقه سری لینک های کانال16 بتونم چن تا وبلاگو ورق بزنم. و اندر مزایای بسته شدن گوگل ریدر میشه به حال الان من اشاره کرد که بعد بارگراری (لودینگ) و روشن شدن بیسیم و نمود عدد 16 تو صفحه زرد رنگش دامن گیر گلوی ما شد و شمار کسیری ملامت همرام با دلتنگی به دل ما حمله نمودند.
دارم کم کم حال اون آدما رو تو فیلم اینسپشن پیدا میکنم که اینقد در خواب فرو رفته بودند که دنیاشون شده بود همون رویا و اگه از خواب پا می شدن فک میکردن دارن تخیل می کنن. از دستم در رفته کدوم ورژن از خودم با کدوم لیست دغدغه ها حقیقی هستن و نزدیکتر بهم. بشدت به کارکتری مثه لیو دیکاپریو نیاز دارم که بتونه توازنی بین این دو دنیا بوجود بیاره.

مموری بیسیم رو که چک میکنم تو اردیبهشت یه می دی میشوم اگه بودم باید سری موقعیتشو میگرفتم و گزارش میکردم. وظیفه سازمانیم اینه که همیشه رو کانال 16 به گوش باشم. ولی خب ایستگاه های دیگه رسیدن بهش واعلام کردن هرچند که ...

 تصویرْ نافذترین راهِ شناساییِ یک‌دیگر است...



بهرام بیضایی:

 این‌که ما گوشه‌ای گُزیده باشیم و اصطلاحاً مترقّی‌ترین متن‌های دنیا را بخوانیم معنی‌اش این نیست که همه‌ی مردمِ ما هم در دنج‌های خود همان را می‌خوانند... اگر ما می‌خواهیم کاری برای خودمان و این مردم کرده باشیم راهی نداریم جز این‌که ببینیم آن‌ها در دنجِ خود به چه می‌اندیشند. من ایمان دارم که ما مردمِ خود را نمی‌شناسیم و این مشکلِ بزرگِ روشنفکریِ ماست. امّا مشکلِ بزرگ‌تر این است که مردمِ ما هم خود را و هم یک‌دیگر را نمی‌شناسند و میان‌شان گفت‌وگو وجود ندارد. تصویرْ نافذترین راهِ شناساییِ یک‌دیگر است؛ آن هم در کشوری که نود درصدِ مردمِ آن مار را فقط از روی تصویرِ آن می‌شناسند و نه نوشته‌اش. من تصوّر می‌کنم ساخت و کنش‌های جامعه‌ی ما نیاز به دوباره‌اندیشی دارد. این جامعه نیاز دارد که باورها، عادت‌ها و رفتارهای خودش را از بیرون ببیند و بشناسد و از نو برای خودش معنا کند و فقط در سایه‌ی این معناشناسی‌ست که حرکتی فهمیده به‌ سوی نوزایی رخ می‌دهد. هیچ چیز به اندازه‌ی تصویر به این معناشناسی کمک نخواهد کرد؛ و برای همین است که تصویر این‌همه زیرِ ضربه است. تصویربردار عاداتی را که ما تا درونِ آن‌ها هستیم نمی‌بینیم از بیرون می‌بیند و چنان ثبت می‌کند که هر کس در هر شرایطی و با هر فاصله‌ای بتواند آن را ببیند و بسنجد و داوری کند؛ اگر نیازمندِ تغییر است تغییرش دهد و اگر ماندنی‌ست نگهش دارد و اگر دورریختنی‌ست دورش بریزد. جامعه‌ای که تصویری از خود ندارد اصلاً هویّت ندارد. و جامعه‌ای که تصویربردار ندارد آینه‌ای در برابر ندارد. کسانی که فردوسی را به این دلیل که هویّتِ ما را به ما بازگردانده، می‌ستایند در واقع نمی‌دانند که او را برای این می‌ستایند که صریح‌ترین تصویربردارِ ما بود. در موردِ او هم این کار با بازیابی و بازاندیشی و بازسازیِ زبان همراه بود؛ مسأله‌ای که امروز دست‌کم آگاهی به آن و کوشش‌هایی برای آن را می‌بینیم. او تصویر را می‌دهد؛ ما را از بیرون به درون و از درون به بیرون حرکت می‌دهد؛ و نظرِ خودش را هم می‌گوید. ما هم جز این نمی‌کنیم؛ هرچند او استاد بود و ما شاگرد. تأکید می‌کنم ما ناچار از شناختیم. ناچار از آموختنیم.

در جست‌وجوی سینمای ایران، گفت‌وگو با بهرام بیضایی، فصل‌نامه‌ی گفتگو، شماره‌ی ۴، تابستانِ ١٣٧٣، صفحه‌های ١٧٣ و ١٧۴.
وبلاگ شمال از شمال غربی
 

پرتره ها، شخصیت ها

در طول تاریخ شخصیت های زیادی بودند که بنا به موقعیت اجتماعی و یا خدماتی که انجام داد بودند مطرح شده و سوژه کار نقاشان و عکاسان هم عصر خود قرار می گرفتند. چهره آنان بارها به تصویر کشیده شده و برخی از این پرتره ها به حالتی آی کونیک از آن شخصیت ها تبدیل شده اند که مرور برخی از این عکسها و شناخت ثبت کننده این آثار خالی از لطف نیست.

***


آلبرت انیشتین را یکی از پدران علم جدید می نامند. تئوری  نسبیت از کشفیات بزرگ او بود. و همچنین  تئوری هایی که پایه فیزیک  مدرن را بنا نهاد. پرتره معروف او را یوسف کارش عکاس ترک تبار کانادایی آمریکایی در سال 1948 به ثبت رسانده است. کارش در مورد تجربه اش با انیشتین می گوید: "او فردی ساده، مهربان و شوخ طبع بود. وقتی از او پرسیدم که جهان پس از انفجار هسته ای چگونه خواهد بود؟ در پاسخ به شوخی جواب داد که دیگر نمی توانیم به موسیقی موتزارت گوش دهیم".

***


ارنست چه گوارا دانشجوی پزشک جوان آرژانتینی بود که آمریکای جنوبی را سفر کرد و به این نتیجه رسید که تنها راه رهایی از این فقر همه گیر یک انقلاب جهانی است. او نقش کلیدی را در به قدرت رسیدن کاسترو در کوبا  ایفا کرد. این تصویر را آلبرت کوردا عکاس کوبایی در سال 1960 از وی به ثبت رسانده است.

***


سالوادور دالی هنرمند سورئال اسپانیایی. آثار زیادی در نقاشی، مجسمه سازی و فیلم سازی از او بجا مانده است. چهره دالی و سبیل مشهورش را فلیپه هاسمن عکاس آمریکایی در 1942 به ثبت رسانده است.

***


آبراهام لینکلن شانزدهمین رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا. مهمترین اقدام او را براندازی برده داری در آمریکا می توان نامید. پرتره او را الکساندر گاردنر در سال 1863 ثبت کرده است.

***



وینستون چرچیل سیاستمدار معروف بریتانیایی. او در جنگ جهانی دوم نخست وزیر انگلستان بود. چرچیل همچنین نویسنده پرکاری نیز بشمار می رفت و حتی جایزه نوبل ادبیات را هم در کانامه خود دارد. پرتره بسیار معروفش را یوسف کارش در سال 1941 به ثبت رسانده است. کارش در این باره می گوید: "پرتره چرچیل زندگی مرا تغییر داد. وقتی این عکس را گرفتم می دانستم که تصویر مهمی را به ثبت رسانده ام ولی هرگز فکرش را هم نمی کردم که تا این حد معروف شود. در سال 1941 که چرچیل به اوتاوا آمد نخست وزیر از من دعوت کرد که از حضور چرچیل عکاسی کنم. من نورها و دوربینم را از بعد از ظهر قبل سخنرانی در محل آماده کرده بودم. پس از سخنرانی هنگامی که پذیرفت که پرتره ای از او بگیرم سیگارش را تازه  روشن کرده بود. ابتدا منتطر ماندم  اما او همچنان سیگار می کشید. مدتی گذشت و تصمیم گرفتم به سمت او بروم و سیگار را خیلی محترمانه از دهانش بردارم. وقتی که به پشت دوربینم برگشتم چهره عصبانیش را دیدم که می تواتست مرا ببلعد.در آن لحظه بود که عکس را به ثبت رساندم."


فضانوردی

به این نتیجه رسیدم که تصویر یعنی فضا. می خوام بگم که اگه ریاضی بود می شد تمامی عناصر بصری که در یک قاب مقابل دیدگان شما قرار گیرند میدهد عوامل ادراکی که در ذهن  به آن پرداخته می شود و حاصل فضای ذهنی است. و بسته به شاید کمیت این فضا ( بنظرم بیشتر به مدت زمان در فضا قرار گرفتن باشه تا کیفتش )، ذهن شروع به خیال پردازی می کنه. و حتی شاید به کشفیاتی هم برسه. نتیجه گیری بکنه. تصمیمای جدی بگیره. نا امید بشه. تلاش کنه و ...

و اگه بخوایم این مساله رو ببریم توی جدول معادلات کوچکترین ها از لحاظ زمانی (منظور مدت زمان مواجهه – برخورد – است) می تواند عکسها و تابلوهای نقاشی باشند. آخه یک تفر دیگه یک ساعت و ده دقیقه به یه عکس خیره نمیشه، حالا هر چه اثر شاهکار هم باشه. و بزرگترین ها به گمونم سریال های تلوزیونی باشند که مدت زمان زیادی از زندگی آدم رو به خودشون اختصاص میدن. و دوباره بگم که مدت زمان طولانی تر میدهد فضای سازی بیشتر در ذهن.

تا حالا تلاش کردین که به سبک مایکل اسکوفیلد قدم بزنین. به تمامی جزیات پیاده رو ها دقت کنین. به انعکاس های توی شیشه. پیچ و مهره های نیمکت توی پارک، کمک فنر یک موتور سیکلت؟ مطمئنن حسه آشنایه اگه چهار فصل طولانی فرار از زندان رو تو یکی دو هفته نگاه کرده باشین. و یا تمرین کنی مثه آلن شور، وکیل خوشتیپ توی بوستون لیگال صحبت کنی، منطقی، با حرکات دست  و فکر کنی کسی وجود نداره که تو نتونی قانعش کنی، عالی بود عالی.

این روزها فضای ذهنیم کاملن پزشکیه. حس میکنم یه جراحم با اون لباسای سورمه ای. اگرم یکی ازم همین روزا اومدین پیشم منو با لباس جراحی دیدین اصلن تعجب نکنین. حتی میتونین ازم مشاوره پزشکیم بگیرین البته با مسئولیت خودتون. بتازگی فصل هفت گریز آناتومی رو تموم کردم. دارم به یه داروی کاربردیم فکر می کنم. قبل از اینکه راجب دارو بنویسم بگم که عجب دنیایه این پزشکی. مثلن همه ما واژه بوتاکس به گوشمون خورده. که از سم کشنده کنسرو (بوتولینیوم) گرفته میشه. این سم فلج کنندست. و بوتاکس نوعی کنترل شده از همین سمه که این روزا تو عمل هابی زیبایی استفاده میشه. یا خیلی از واکسن های مفیدی که در انفوان کودکی تجربه کردیم هم همین حکایت رو دارن. این ها رو به عنوان مقدمه داشته باشین. داروی من اسمش می تونه خیلی صریح داروی فراموشی باشه. فک کنین عامل بروز آلزایمر کشف شه. بعد بیان یه دارو بسازن که دوزی از اون باعث فراموشی موضعی بشه. مثلن درصدی از یه دارو اگه به مکان خاصی از مغز تزریق بشه بتونه سه ساعت از اونو پاک کنه، و در صدی بیشتر سه ماه و بیشتر سه سال .... کاملن کاربردیه نه؟



پ.ن: دیشب خواب دیدم بلاگمو بروز کردم. پست بالا تلاشی بود در راستای تبدیل یک رویا به حقیقت :)

یک بعد از ظهر، یک نمایشگاه



نمایشگاه چیدمانهای محیطی احمد کارگران - گالری وصال - شیراز

ساعتی قبل از بازگشت به بندر عباس موفق به دیدن نمایشگاه شدم در دومین روز آن. وارد گالری که شدم، با تجمعی روبرو شدم که افرادی در حال ثبت نام بودند گویا. چیزی حدود یک دقیقه طول کشید تا مسیر رو به سمت پایین پیدا کردم.

احمد کارگران بود که داشت با لپ تاپ 10 اینچیش کار میکرد. آقای کمالی که چندین بار در کنسرت هایی در بندر در حال جحله (جهله؟) نوازی دیده بودم. و چهره یی آشنای دیگر (آقای تی ماس). و البته محمد همیشه بانوج و  برادرش هادی. حضور همه ی اینها احساس خونه میداد، اگر چه شیراز آنچنان غربت هم نبود :) اما تجربه حسی بود.

عکسهایی از اجراهای محیطی آقای کارگران بروی دیوار، و پرفورمنسی دایره وار بروی کف (اگر چه خیلی زود دایرها به دست ساختار شکننان افتاد) و دقایقی بعد نوازنگی آقای کمالی در وسط دایره، جایی موسوم به نقطه پرگار. به بالا هم رفتیم جایی که در سالنی دیگر فیلمهایی ار همان اجراها به روی پرده بود. که بنظرم خیلی بیشتر از عکسها درگیر کننده بود.

آرزوی موفقیت برای احمد کارگران و نو هرمز



پ . ن : روی کف نوشتم Black Out  که حالت فراموشی لحظه ای ست در پزشکی، شاید کمای کوتاه مدت...
          عکس احمد کارگران است در گالری وصال شیراز روبروی دوربین من

این یک پست نیست

حست شبیه وقتایه که بی اونکه چیزی تو سرت باشه شروع می کنی به تایپ کردن و هیچ ایده ای نداری واسه جمله بعدیت. حرف ها رو با یه ریتم خاص با انگشتات لمس می کنی و پیش میری ولی مقصد معلوم نیست. هدف اما شاید باشه، حرف ها رو قورت دادن پشت چهره سرعت تایپ کردن مثلا. یا خالی کردن انرژی انگشتات. اما حاصلش هیچی نیست جز چند سطر از قرار دادی که صده ها پیش انسان برای ارتباط با هم نوعش گذاشت. اما اگه بخوای انگشتارو روی حسی که دنبالشی مرور کنی، سه ضربه ضیف بیشتر نمی شنوی ... ه ی چ

حست مثه موقعیه که پرچمت داره می ره بالا و خبری از اون حالی که آدمای چند دهه پیش ازش می گن نیست. و یا یه هم زبونت رو تو غربت می بینی ولی اشتیاقی نداری باهاش هم کلام بشی. شایدم حالت شبیه لحظه ای بعد از عبور سریع یه موتور سوار از پشت سرت باشه که وسط پیاده رو افکارت رو از روی سیم برق مغزت فراری میده. حالا می تونی وایستی و شروع کنی به بد و بی راه گفتن و یا ادامه بدی و جای افکارت به رفت و آمد نفسات فک کنی.


پ.ن : عنوان از این یک فیلم نیست ساخته جعفر پناهی به سرقت رفته است.

سرهنگ درون




درون ما پره از افراد زیادی از هر قشر اجتماعی، فرهنگی، سیاسی (حتی). و این اقشار از طبقه پایین جامعه مثه غُلی (جوات، خلووی)  درون گرفته تا افرادی بلند پایه چون چرچیل درون و حتی در ژانر افراد موفق به استیو جابز (فقید) درون. اسطوره های اجتماعی چون قیصر درون رو هم نباید نادیده گرفت. این طیف گسترده به سراغ سلبریتی ها هم میره. بنده افتخار هم دوره ای بودن با دوستی رو داشتم که بشدت روی بِرَد پیت درونش متعصب بود.

هر کدوم از این شخصیت ها که بطور بلقوه درون ما وجود دارن در شرایط گوناگون پر رنگتر می شوند و بقولی زمام امور زندگیمان را بدست می گیرند. و ذهن انسان اینقدر قدرتمند هست که شخص مورد نظر رو از میون جمعیت به سرعت پیدا کنه و بیاره بنشونتش پشت رل.

این روزها سرهنگ درونم خوانده شده و غلظت رنگیش رفته بالا. او اما دلش آن موقع ها رو میخواد که ماكاندو هنوز همون بیست خونه خشتی رو داشت. آهن ربا نبود اما صفا بود. همون روزا که با پدرش بجستجوی یخ میرفتن. اما از اون زمون  صد سال گذشته و الان در پای جوخه اعدام ایستاده. آره امروز من موندم و سرهنگ آئورلیانو بوئندیای درونم!


عکس: غزاله غضنفری

شمس

عادت کرده بودم  هر چه از جنس مولانا است را کسی برایم بخواند که از جنس شمس بود. فیه ما فیه کتابخانه بسط نشسته بود در دل ما و اتاقمان و هر چه میکردیم نه مارا از آن جلد گالینگورِ صورتی اش خلاصی بود و نه او را از چشم و گوش حریص ما.

شب و روز ما چنین بود که ناگاه باد وزید و شمسِ من هم غیب شد و نفهمیدم فیه ما فیه در این آشفته بازار خودش را کجا گم و گور کرد.

دیشب اما شمسم را شنیدم. گفت برگشته که این بار شهرزاد قصه گویم شود و راوی روایت های آزاد.ب بسم اله را که گفت دیدم کلمات آشناست و لحن صدا همان لرزش قدیم را دارد. دیدم واقعا نمیشود شمس رفت و شهرزاد برگشت. آری، برگشته است و باز نمیتواند داستان هایش را بدون روایتی از فیه ما فیه شروع کند...

یک کتاب - آن جا که برف ها آب نمی شوند

آن جا که برف ها آب نمی شوند (کامران محمدی،1350)

نشر چشمه

چاپ اول1388

چاپ سوم1390

«آنجا که برف ها آب نمیشوند» نخستین رمان از سه گانه ی کامران محمدی است که با نام «سه گانه ی فراموشی» به مرور منتشر میشوند. عشق، تنهایی، فراموشی، درد و مرگ محور های اصلی این داستان است. نگاه عمیق و روان شناسانه ی نویسنده به شخصیت ها، شناخت روشنی از موقعیت های روانی شخصیت ها میدهد. در این داستان هم مشابه داستان « بگذارید میترا بخوابد» فلش بکی به زمان گذشته و جنگ در منطقه کردستان میخورد. توصیفات دقیق و روان صحنه های دردناک جنگ باز هم بخش جذابی را در کتاب به خود اختصاص داده است.



بخش هایی از کتاب

انسان اسیر خاطراتشه و خاطره چیه جز بافته های ذهن آدم از چیزایی که به هیچ وجه اونی که ما به خاطر می آریم نیستن. با این حال، و شاید اصلا واسه همین، انسان اسیر خاطراتشه.

***

آدم ها پس از خواب به دو دسته تقسیم میشنود: دسته ای که سوار بر شانه های زندگی اند و گروهی که زندگی بر شانه هایشان سوار است.

یک کتاب - چهل سالگی

چهل سالگی (ناهید طباطبایی، 1337)

نشر چشمه

چاپ اول 1379

چاپ دهم 1391

چهل سالگی داستان پریشانی زنی است در آستانه چهل سالگی با ترس از پیری. ناهید –شخصیت زن داستان-  که از طرفی به دلیل جدا شدن از دنیای مورد علاقه اش و عشقش به موسیقی و از طرفی به علت افزایش سن دچار بحران شده است، با خبر آمدن عشق قدیمی اش به ایران، زندگیش رنگ و بوی جدید با عطر نگرانی به خود میگیرد.

علیرغم رسیدن به چاپ دهم و تعریف و تمجید های زیادی که از این کتاب شده، من آنچنان که تصورش را داشتم لذت نبردم. داستان تا یه جاهایی خیلی خوب بود اما بعدش فضای داستان یکنواخت میشود و وجود بعضی شخصیت ها در داستان این سوال را به جا میگذارد که مثلا نقش خانم شیرازی در این داستان چیست؟!

اما امیدوارم شما از خوندنش لذت ببرید.



بخش هایی از کتاب:

آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن میرسد میبیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف میرود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند.

***

 زن های چهل ساله بالاخره یک کار عجیب و غریبی ازشان سر میزند، برای اینکه ثابت کنند هنوز پیر نشده اند، یا دوست پسر میگیرند یا لباس های عجیب و غریب میپوشند و موهایشان را بنفش میکنند یا رژیم لاغری میگیرند یا دوباره بچه دار می شوند یا میروند کلاس زبان، یا ...


یک کتاب - گریز دلپذیر

گریز دلپذیر (آنا گاوالدا،1970)

نشر قطره

چاپ اول 1389

چاپ دوم 1390

گریز دلپذیر آخرین اثر گاوالدا، رمانی  کم حجم اما بسیارروان و دوست داشتنی ست. شاید به اندازه «من اورا دوست داشتم» حرفی برای گفتن نداشته باشد اما از دغدغه های زندگی امروز و لذت فرار به دنیای کودکی به شیوایی سخن میگوید. در این داستان چهار خواهر و برادر برای ساعاتی از زندگی روزمره و دست و پا گیر خود فرار میکنند،خود را به دست بی قیدی، سرخوشی و آرامش دوران کودکی می سپارند و گریزی دلپذیر را برای خود رقم میزنند.



بخش هایی از کتاب:

اگر ما اینگونه هستیم، آرام و مصمم، اما همواره ناتوان در برابر کودن ها، به درستی بخاطر این است که ذره ای اعتماد به نفس نداریم. خویشتن را دوست نداریم.

***

این همه بی اعتنایی آشکار ما، خویشتن داری و نیز ضعف ما، به گردن پدر و مادرمان است. اشتباه آنهاست یا لطف آنها. چون آنها ما را با کتاب و موسیقی آشنا کردند. اما هم آنها بودند که فراموش کردند به ما اعتماد به نفس بدهند. فکر میکردند خود به خود می آید. فکر می کردند ما برای زندگی اندک استعدادی داریم و تعریف و تمجید، خویشتن خویش ما را تباه خواهد کرد. و ما امروز همینیم که هستیم. مسخره های با کلاسی هستیم. لب فرو بسته در برابر آدم های خشمگین، با غرش های خفه شده و میلِ مبهمان به بالا آوردن...

***

در خانه ای که آدم ها همدیگر را دوست ندارند، بچه ها نمی توانند بزرگ شوند. نه، نمی توانند. شاید قد بکشند اما بال و پر نخواهند گرفت.

یک کتاب - بگذریم

بگذریم... (بهناز علی پور گسکری، 1347)

نشر چشمه

چاپ اول 1383

چاپ چهارم 1390

بگذریم... مجموعه داستانی بسیار قوی و عالی با محوریت زنان، درد ها و مشکلاتشان و تنهایی آدم امروز است که از خواندنش بسیار لذت بردم. این مجموعه شامل 9 داستان می باشد که میتوان گفت در هر یک به نوعی زنی با مشکلات متفاوتی دست و پنجه نرم میکند، یکی میپذیرد، یکی سرکش میشود، یکی... بگذریم.... خشونت نهفته در زبان داستان، داستان های خانم علی پور را به گونه ی دلنشینی متمایز کرده است.

این مجموعه تاکنون برنده جوایز متعددی شده است. از جمله: جایزه ادبی مهرگان، یلدا، پروین اعتصامی، پکا و جایزه هوشنگ گلشیری (برای چرنگ سوخته)



  بخش هایی از کتاب

تمام شد فریان! کار از داد زدن و زبان گرفتنم گذشته که دو سال بسم بود. حالا کسی هست که فقط یک آن به ما فکر کند؟ که چطور یکی مٌرد و یکی مردار شد؟ کجا رفتند؟ لابد مٌردند که نپرسیم این نطفه های نکبت زده ی ما را بعدِ کدام گناه بستند. به جای کی داریم مکافات می شویم فریان؟ به کی باید گفت؟ حالا حس یک دونده شکست خورده را دارم. دلم میخواهد روی چمن های میدان بیفتم و تنم خنکی آن را مک بزند و پروانه ها همین جور دور سرم چرخ بزنند. ولی یکهو ترس برم میدارد که تن به این بی قیدی بدهم یا فکر شکستم باشم که گلدان شکسته را باید بند زد یا دور انداخت.وقتی پشت سرمان را نگاه میکنم، میبینم همه چیز خوب شروع شده بود. دریغ از یک نشانه.

***

نمیفهمیدم چرا صدا دورگه این قدر سر به سرش می گذاشت، ولی نا خواسته ازش بدم می آمد. هرچه بود زندگی جریان داشت. صبح ها می آمدند، کلنجار می رفتند، گاهی شوخی بود و گاهی اخم و تخم. عصر ها می رفتند و لابد کسی انتظارشان را می کشید و ... این بود که فکر میکردم از سوراخ غاری تاریک شاهد رفت و آمد سایه ی آدم ها بوده ام و همه ی گذشته ام خواب و خیال بود و زنی که میخواست ژاکت طوسی ام را به من برساند، مادرم نبود، و اصلا مادری داشته ام؟ اصلا این زندان کجاست؟ باز توی خیال ساخته بودمش؟ یا...


عطسه های یک تلفن همراه


نمایشگاه عکس شهاب آبروشن دیروز، شنبه 24 تیر افتتاح شد. به امید دیدن یک کار خوب دیگر از شهاب به گالری گرمساری رفتم و برای اولین بار از آب روشن عکس دیدم. عکسها در قطع 13 در 18 که اصلا کوچک نبود و باید به ایده زیبایش آفرین گفت. در گوشه سمت راست قابها چند خطی از حس و حال و موقعیت عکاس در زمان ثبت اثر نوشته بودند که حس خوبی داشت.

نقطه قوت عکسهای شهاب، همان نقطه اشتراک مدیوم تخصصی او یعنی سینما و عکاسی، در فریم های زیبایی که داشتند بود. و این که آب روشن یک ادیتور است و خوش رنگ بودن تصویرها قابل انتظار.


یک بار دیگر به شهاب آب روشن، پسر دوست داشتنی هنر هرمزگان بخاطر حرکت زیباش تبریک میگم و از همه دوستانم دعوت می کنم که از این نمایشگاه دیدن کنند.  نمایشگاه شهاب مثل خود او خودمانی است.

یک کتاب - ها کردن

ها کردن (پیمان هوشمند زاده،1348)

نشر چشمه

چاپ اول 1386

چاپ دهم 1389

مجموعه داستان پیوسته ی بسیار جالب و خواندنیِ ها کردن - برنده نخست جایزه قلم زرین زمانه-  مشتمل بر چهار داستان است که بیانگر تنهایی ها، شکایت های فروخفته و درگیری های انسان امروزی با خود و دنیای اطرافش است.

پیمان هوشمند زاده علاوه بر نویسندگی، عکاس چیره دستی نیز می باشد و نمایشگاه‌های گروهی و انفرادی بسیاری در تهران، بلژیک، دانمارک، یونان، لبنان، برلین، استرالیا، گرجستان، کویت، نیویورک، پاریس برگزار کرده‌است.



بخش هایی از کتاب:

اگر همه چیز برعکس میشد، چه؟ اگر همه چیز برمیگشت عقب؟ اگر یک نفر از یک جایی، کنترل دنیا دستش بود و یک دفعه هوس میکرد همه چیز را ببرد عقب، چه افتضاحی میشد، همه ی قوانین جهان عوض میشد. همه مغز هایشان برعکس کار میکرد، زبان شان برعکس میشد. بابا «اب اب» میشد، مادر «ردام» و حتی شاید نان هم همان «نان» نمی ماند. و همه همینطور که جوان و جوان تر می شدند همه ی چیزهایی را که می دانستند، همه ی کلمه ها، همه ی درس هایی را که یاد گرفته بودند، فراموش می کردند. آن قدر فراموش می کردند تا جایی که دیگر هیچ چیزی یادشان نمی آمد.

 

بوی  کباب چیز عجیبی است. با همه ی بوهای عالم فرق می کند. مرتیکه ی بی شرف راست می گوید، وقتی راه می افتد، همین طور خانه به خانه می رود. چیزی هم نمیتواند جلوش را بگیرد. نه، نمیشود از این آدم شکایت کرد؟

یک کتاب - من او را دوست داشتم

من او را دوست داشتم (آنا گاوالدا،1970)

نشر قطره

چاپ اول:1387

چاپ پنجم: 1390

کتابی بسیار روان و دوست داشتنی که در برگیرنده مکالمات زنی( که شوهرش، او و دخترانش را ترک کرده) با پدر شوهرش است.

گاوالدا معتقد است در پس پرده زندگی شهری امروز، دنیایی از ناکامی‌ها نهفته که کافی است تنها به یکی از آنها فرصت بدهیم تا خودی نشان بدهند و درست همین‌جاست که دیگرهیچ چیز زیبایی از زندگی باقی نمی‌ماند.

خیلی ها عقیده دارند که خانم گاوالدا این کتاب را بر اساس زندگی شخصی خودش نوشته  چون اون خودش هم در حالی که دو فرزند داشته از شوهرش طلاق گرفته و زندگی زناشویی بی ثباتی داشته.



بخش هایی از کتاب:

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد . آن قدر که اشک ها خشک شوند ، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد . به چیز دیگری فکر کرد . باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد .

 

چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد ؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟

 

شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند ، فقط به خودشان : "آیا من حق اشتباه کردن دارم ؟" فقط همین چند واژه ...
شهامت نگاه کردن به زندگی خود از رو به رو ... و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن . شهامت همه چیز را شکستن ، همه چیز را زیر و رو کردن ...
شهامت با خود رو به رو شدن . دست کم یک بار در زندگی . رو به رو با خود . تنها خود . همین .
"
حق اشتباه" ترکیب بسیار کوچکی از واژه ها ، بخش کوچکی از یک جمله ، اما چه کسی این حق را به تو خواهد داد؟ چه کسی جز خودت؟

 

آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی می گوید که می مانند ، اما تا به حال درباره آنان که می روند فکر کرده ای ؟

 

ترجیح می دهم تو امروز خیلی رنج بکشی تا این که همه عمرت ، همیشه کمی رنج بکشی. آدم هایی را میبینم که کمی غمگین هستند. فقط کمی، اما همین خیلی کم کافی است تا همه چیز تباه شود.

 

زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است . از هر چیز دیگری قوی تر است.

یک کتاب - آداب بی قراری

آداب بیقراری (یعقوب یادعلی،1350)

کتاب آداب بیقراری اثر یعقوب یادعلی، برندهٔ جایزه بهترین رمان سال 1383 بنیاد گلشیری شده است  و موجب بازداشت نویسنده به اتهام توهین به قوم لر شد.

اسم کتاب به راحتی میتواند فضای حاکم بر کتاب را نمایان کند. روایت مردی بیقرار، شورشی و عاصی از زندگی که برای فرار از زندگی تلاش میکند. کتاب سه فصل دارد. در فصل اول و دوم بنظر میرسد که وقایع پشت سر هم اتفاق می افتد اما در فصل آخر کتاب ترتیب و فضای دو فصل اول و دوم به هم میخورد و این دوگانگی را در ذهن ایجاد میکند که کدام بخش حقیقی است و کدام زاده تخیل.

       


بخش هایی از کتاب:

چقدر دلش میخواست یک گوشه دنج پیدا میکرد، سر میگذاشت میخوابید. آن قدر میخوابید تا هشتاد ساله از خواب بیدار میشد، بعد به علت ابتلا به سرطان ریه، بر اثر مصرف بیش از حد مواد دخانی – که اگر بیدار بود حتما مصرف میکرد- دوباره سرش را می گذاشت و این بار می مُرد.

پدر، پسر و ...

اصولا عکس زیاد میبینم، اما تعداد اندکی هستند که آرزو می کنم کاش خالق آنها بودم. فریم هایی که بعضا ساده اند و حاصل دید هنرمندانی که سالها پیچیده گی را پشت سر نهاده و اینگونه ساده، زیبا و عمیق اثرشان را می آفرینند. کسانی که از هنر به عنوان یک ابزار برای بیان دید و نوع نگاه به جهان پیرامون خود استفاده می کنند و درگیر تکنولوژی مدرن نمی شوند، که در عکاسی به سادگی می تواند به مردابی تبدیل و محصول متخصصی باشد که فن استفاده از ابزارش را می داند و نه بیشتر.

آرنو رافایل مین کینن* در سال 1945 در فنلاند متولد شد و همراه خانواده به امریکا مهاجرت کرد و در آنجا پرورش یافت. در ادبیات انگلیسی از دانشگاه فارغ التحصیل شد، و تحصیلات عالیه خود را در فاین آرت ادامه داد. او هم اکنون استاد تمام وقت دانشگاه لوول ماساچوست در دپارتمان هنر می باشد. مین کینن بواسطه عکس های سیاه و سفید انتزاعیش که از کنار هم قرار گرفتن اعضای بدن و طیبعت به طرزی عجیب گرفته شده بود شهرت یافت.*

عکس زیر از مجموعه پدر و پسر اثر مین کینن است که در سال 1987 عکاسی شده.


1987 Self-portrait with Daniel • Andover, Massachusetts

دو دست، در هم تنیده در زمینه سیاه که خلأ را تداعی میکند. فشردگی انگشتان  گویی پسر در تلاش برای عدم سقوط پدر است. نورپردازی کلاسیک، ساده، و کاملا دقیق که طیفی از سفید محض تا سیاه مطلق را در بر می گیرد. منبع نور از بالا مقصد را نشان می دهد. و حضور بیشتر دست پدر موفقیت نسبی پسر را می رساند. 



Arno Rafael Minkkinen

* این پاراگراف ترجمه از صفحه ویکی پدیای مین کینن است.

پ ن : این عکس را در جلسه دیروز سه شنبه ها دیدم که به همت حسن بردال و انجمن عکاسان هرمزگان انجام می شود

یک کتاب - بگذارید میترا بخوابد

بگذارید میترا بخوابد ( کامران محمدی، 1350)

داستان بلند "بگذارید میترا بخوابد" داستانی روان شناختی با محوریت خیانت، عشق و فراموشی ست و با تکرار روی جمله "چرا مردها اینطورین؟" و توصیف رفتار و تفکرات 4 زن – ستاره، شهرزاد، میترا و ماریا- برای نشان دادن تفاوت های روحی و شخصیتی دو جنس مخالف تلاش میکند. کنار هم قرار دادن 4 زن با محوریت یک مرد(ایوب) و نوع برخورد و رابطه هر یک از انها به بهترین شکل تفاوت ها را حتی در یک جنس یعنی  زن ها را نشان میدهد و شاید بتوان کتاب را کتابی "زن محور" معرفی کرد.

علاوه بر داستانی که در زمان حال و بر محور خیانت جریان دارد، فلش بکی به دوران کودکی ماریا و ایوب زده شده که فضای داستان را گسترش داده است. کامران محمدی فضای دردناک مربوط به خاطرات تلخ کودکیِ امیخته به جنگ را به زیبایی و تلخی به تصویر کشیده است و بهترین بخش کتاب را به خود اختصاص داده است.

در نهایت نگاه محمدی به لایه های مختلف روح، احساسات و کنش های زنانِ متفاوت داستانش قابل تحسین میباشد.


بخش هایی از کتاب

برای زن ها، رقابت با زنان دیگر است که مرد ها را مهم میکند.

معمولا همون چیزایی که حرف زدن ازشون سخته، چیزایی ان که باید ازشون حرف زد.  خیانت یعنی پایان زندگی بدون بحث!

من همیشه اولینم

من  همیشه تو زندگیم اولین نفر بودم. یعنی یه جورایی همیشه تک بودم. وقتی سوار اتوبوس میشم، همیشه من اولین کسی هستم که جایی واسه نشستن نداره. وقتی وارد کلاس درس میشم من اولین کسی هستم که صندلی نداره و یا باید تا آخر کلاس سر پا وایسم یا برم از یه جهنم دره ای صندلی گیر بیارم. همیشه من اولین کسی هستم که  تو صف نانوایی بهم میگن همین الان نون تموم شد. همیشه من اولین کسی هستم که توی بانک وقتی نوبتم میشه بهم میگن سیستم اینترنتی از بیخ و بن قطع شد. و همیشه تنها کسی که از قطار جا میمونه، منم! من همیشه اولین نفر و بیشتر وقتا تکم!! این خیلی خوبه که آدم انقدر منحصر بفرد باشه و این خوش بینانه ترین حالته!! باعث میشه من از سراسر کیهان سپاسگزار باشم اونم با تمام وجود!ا

یک کتاب - جیب های بارانی ات را بگرد

جیب های بارانی ات را بگرد - پیمان اسماعیلی (1356)

تجربه خوب خواندن دومین کتاب پیمان اسماعیلی (برف و سمفونی ابری)انگیزه خواندن اولین کتابش یعنی "جیب های بارانی ات را بگرد" را ایجاد کرد. شاید گیرایی این کتاب به اندازه برف و سمفونی ابری نبود اما همین امر مبین رشد عظیم نویسنده در زمینه ادبیات داستانی در ژانر وحشت (یا دلهره) است و میتواند به عنوان یک کتاب های خوب معرفی شود.

این مجموعه شامل 8 داستان کوتاه است با عناوین:

سیم، اتاق خلوت، مگس، جمع کردن برگ ها وقتی روی زمین ریخته باشند، سایه سرباز، حتمی دیو به روی دست چپ، بازی غیر رسمی و جیب های بارانی ات را بگرد

داستان آخر این مجموعه به نام" جیب های بارانی ات را بگرد" با رویکرد روانشناسانه و توصیفات دقیق و منسجمی که داشت کامل ترین و جذاب ترین داستان این مجموعه به شمار می آید و شاید بتوان گفت که پیمان اسماعیلی توانمندی خودش را به بهترین نحو در این داستان نشان داده است. اسماعیلی با استفاده از آشفتگی روانی راوی در این داستان تصویری چند وجهی و جذاب خلق کرده است که نقطه عطف جذابیت داستان های اسماعیلی است.


بخش هایی از کتاب:

نمی دانم تا کی می توانید خودتان را تحمل کنید. شما نباید مثل آدم های عادی زندگی کنید. مثل آدم های عادی راه بروید، نفس بکشید. این زندگی را فراموش کنید. شما باید طوری زندگی کنید که من می خواهم. شما باید عذاب بکشید. هر روز ، هر ساعت و هر لحظه. البته این فقط شروع کار است.

گاهی هشیارتر می شود. طوری به آدم نگاه می کند که انگار می خواهد چیز مهمی بگوید. لب هایش را جمع می کند و سرش را کمی تکان می دهد ولی دست آخر حرفی نمی زند.دکترها می گویند یواش یواش وضعیتش بهتر می شود. حتی ممکن است دوباره بتواند سرپا بایستد و برود توی باغ باغبانی کند. اما من نمی گذارم دوباره برگردد توی باغ. یا این که درخت ها را با قیچی هرس کند(شکل مرغابی)

یکی باید آن قیچی را از جلوی دستش بردارد . این آدم دیوانه است . قیچی را که دوباره ببیند به سرش می زند. خون جلو چشم هایش را می گیرد و دهنش کف می کند.