من از لذتهای منجمد این روزگار خسته ام
من ازین تنهایی و این ایل و این تبار خسته ام
.
من تشنه ء بودن های بی پروا و آنیم
من از خوب ماندن های ماندگار خسته ام
.
هر روزمن که برزخ است و فردا جهنم است
من از بهشت و بخششهای بیشمار خسته ام
.
کجاست روز موعود و روز مبادایت ای خدا
من از این همه انجماد و انتظار خسته ام
.
ایکاش ...زمان بیدرنگ تر سفر کند ز من
من از نود !!... سیصد و یکهزار خسته ام
.
.
سپهر
:(
باز! یازده و یازده دقیقه این شعر سروده شد
کمی خیال - نه- کمی خواب از سرم ربوده شد
.
.نگو که که شاعرش منم- نگو شبیه من نشد. ولی
شبیه او که هیچگاه- هیچگاه شبیه من نبوده شد
عالیییی خیلی دوست داشتم هم شعر هم ضمیمه پیوست
باز هم سپاس.
.
.